عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

مهد کودک دایان هفته ی دوم

عزیزکم روز شنبه بیست و پنجم اولین روز از دومین هفته ی تو در مهد بود... که تو سرماخورده بودی و نبردمت مهد، یکشنبه هم نبردمت تا حالت بهتر شه... روز دوشنبه که دیدم سرحال و خوبی آماده ات کردم بریم مهد کمی سخت راضی شدی که بریم مهد مربی ازم خواست بخاطر وقفه ای که افتاده اون روز رو تو مهد بمونم من تو سالن نشسته بودم اما با این حال هر یک ربع تو با بغض میومدی تا مطمئن شی از بودنم روز سه شنبه سخت تر از روز دوشنبه حاضر شدی تا به مهد بریم اما خوب تو مهد که بودی خوب بودی و فقط یکی دوباری اومدی و من رو دیدی روز چهارشنبه صبح همین که رفتم جلوی در ورودی خاله الهه خواست که ازت خداحافظی کنم و اصلا داخل نی...
26 بهمن 1393

اولین روز بدون مامان

عزیزکم بعد از نامنویسیت در روز هجدهم بهمن... باید یک هفته ای رو روزی یک ساعت در حضور من با مربی بازی میکردی تا بهش عادت کنی... انقدر عادت کردنت به خاله الهه عالی بود و سریع پیش رفت که حتی مدیر مهد تعجب کرد! آخه بهش گفته بودم تو خیلی وابسته ای! تو اون یک ساعتی که اونجا بودیم شاید یکی دو بار از کلاس میومدی بیرون من رو نگاه میکردی و زود میرفتی اصلا نفهمیدم کی اونقدر با خاله الهه جور شدی که باهاش رفتی تو کلاس و پیش بچه ها! کی انقدر محبتش تو دلت جا کرد که وقت اومدن بوسیدیش! کی یاد گرفتی وسیله های بازی تو کدوم اتاق و خودت میرفتی میاووردیشون!! با خودم گفتم نام نویسیت تو مهد کار اشتباهی بوده! چ...
26 بهمن 1393

مهد کودک دایان نام نویسی و روز اول!

پسر کوچولوی من از خیلی وقت پیش که بی قراری و نا آرومیت تو جمع رو دیده بودم تصمیم داشتم ببرمت مهد تا کمی با بچه ها بازی کنی و بیشتر به بودن در جمع عادت کنی خیلی دنبال یه مهد خوب میگشتم و جواب همه ی پرسش هام برای یه مهد خوب به مهد کودک (دایان) ختم میشد... اما من چون از وابستگی تو به خودم خبر داشتم از ترس دیدن گریه هات دائم امروز و فردا میکردم! تا اینکه بعد از همایش عترت بانک مهر! وقتی دیدم همه ی بچه های هم سن تو مشغول بازی و دویدن تو سالن هستن اما تو میلی به همبازی شدن با بچه ها نداری تصمیم گرفتم بر ترس هام غلبه کنم پس صبح شنبه اماده شدیم و رفتیم مهد دایان... چون قبلش بهت...
26 بهمن 1393

همایش عترت (بانک مهر)

سلام عزیزکم شونزدهم ماه پیش موسسه ی مهر(محل کار باباجون) به بهانه ی بیست و دوم بهمن همایشی برپا کرده بود که خانوادگی بود... ما هم تو اون همایش شرکت کردیم اما به رقم شاد و موزیکال بودن برنامه ها! بودن بچه های هم سن و سالت تو سالن! بودن برنامه ی ویژه ی کودک تو مراسم! و حضور دوست کوچولوت غزل جون! اصلا تمایلی به بودن در سالن نداشتی و دائم دلت میخواست از اونجا بریم!! برای همین بیشتر وقت مراسم رو من و تو و باباجون در رفت و امد گذروندیم! برات خوراکی اوورده و اسباب بازی آوورده بودم اما دوست نداشتی! اگه یه نیم ساعتی هم نشستی اونجا بخاطر شکلات های خاله حکیمه بود! اما خوب از حق نگذریم ...
26 بهمن 1393

کارگاه بازی مادر و کودک (2)

سلام عزیزم پنج شنبه ی هفته ی پیش جلسه ی دوم کارگاه برگزار شد بهمون گفته بودن لبو ی پخته رو توی یک ظرف و اب لبو رو توی یک شیشه بریزیم و با خودمون ببریم از شب قبلش که داشتم وسیله ها رو اماده میکردم بهت نشون دادم و گفتم که میخوایم بریم با بچه ها نقاشی بکشیم وقتی رسیدیم نزدیک به محل کلاس دوباره بهونه گیر شدی دلت نمیخواس بری تو کلاس اما با وعده ی نقاشی کشیدن و رنگ کردن رضایت دادی و اومدی تو مادرا حلقه نشسته بودن، و بچه هاشون جلوشون اما تو دلت نمیخواس پس من کنار مادرا نشستم و تو کمی عقب تر ایستادی به تماشا... دونه دونه مادرا میخوندن: سلام به من، سلام به تو ، سل...
26 بهمن 1393

کارگاه بازی مادر و کودک (1)

ایلیای من تو جمع های غریبه خیلی بهت سخت میگذره و این باعث میشه به من و باباجون هم سخت میگذره واسه همین دنبال یک کلاس بودم تا ثبت نامت کنم و کمی بیشتر تو جمع باشی تا اینکه خاله ریحانه راجع به کارگاه بازی مادر و کودک که تو یه مرکز آموزشی برگزار شده بود بهم خبر داد ورودمون به کلاس مراسمی داشت که خودش نیم ساعت طول کشید بهونه گیری و گریه و غریبی و ... اما دلم میخواست حتما تو این کلاس شرکت کنی پس آروم آروم و با بازی تو رو راضی کردم تا پشت در کلاس بیای بعد هم یک صندلی گذاشتم و از پشت شیشه بازی بچه ها با مادرا رو دیدی و رضایت دادی بریم تو وقتی رفتیم داخل کلاااس پر از توپ هایی بود که مادرا و بچه ها بالا و پایین مینداختن ...
26 بهمن 1393

شهربازیِ عزیز!!

ایلیا جون یادته برات گفته بودم بعد از آخرین باری که م و تو رفتیم پارک و هیچکس تو پارک نبود حسابی به وسیله های بازی علاقمند شدی؟! بیشتر از همه ی وسیله ها سرسره توجه ات رو به خودش جلب کرده بود... و اینطوری شده که دست به ابتکار زدی! جدیدا خونه ی عزیز که میریم میز های عزیزشون تبدیل میشه به سرسره و وسیله های بازی!!!! چقدر هم نوه های عزیز ( علی و علیرضا ) از این موضوع استقبال میکنن!!! و ابتکارهای جدیدی به پروژه ی سرسره ی تو اضافه میکنن!! خلاصه که میزهای عزیزشون روزایی که ما اونجاییم نقش همه چیز رو بازی میکنن بجز میز!! ...
26 بهمن 1393

سفر به گرگان

ایلیا جونم چند روز پیش باباجون که از اداره اومد خبر داد که یه همایش تو گرگان برگزار شده که حتما باید شرکت کنه... هم برای باباجون سخت بود که چهار روز از ما دور باشه هم برای ما! پس چدونا بسته شد و سه تایی راهی سفر شدیم... خیلی سفر خوبی بود! متاسفانه هروقت به جاهایی  میرسیدیم که پر از برف بود تو خواب بودی و دلمون نمیومد از ماشین پیاده شیم! تو جاده حسابی همکاری کردی باهامون اما وقتی رفتیم به خونه ای که قرار بود شب رو اونجا بمونیم خیلی خیلی بی قراری کردی!! باز هم طبق معمول چون جای غریب و نا آشنایی بود! و آقایی باهامون اومده بود تا سوئیت رو بهمون نشون بده!! روزها من و تو تنها توی خونه بودیم اما غروبا که بابا میوم...
19 بهمن 1393

تموم شد...

هورااااااااااااااااااااا بالاخره تموم شد بیستمین دندونت هم جوونه زد گل خوشبوی من! دیگه قرار نیس دندون جدیدی در بیاری و به خاطر درآووردنش تب دار و بیمار بشی! خدا رو شکر فقط کمی نگران دندان پنج و شش ت هستم که توش علائم پوسیدگی میبینم امیدوارم به زودی دکتری پیدا کنیم که واسه بچه های تو سن تو مناسب باشه... ...
19 بهمن 1393